دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

بهم گفتن x داره جابه جا میشه اتاق شما، از اونجایی که راحت نبودم وااااقعا، رفتم بهش گفتم ببین سر یه مسائلی من راحت نیستم بیای اینجا برو بگو بفرستند یه جا دیگه، البته محترمانه، بهش گفتم بخاطر خودت نیست و بخاطر کساییه که باهاشون رفت و آمد داری قبلاً دوست من بودن و من نمیتونم بخندم و نگاشون کنم که من مثلاً باهاتون خوبم. راستش رو گفتم و گفتم که بهشون نگه. البته امیدوارم. 

البته اون هم گفت دو روز دیگه کلا داره میره، اما خب امیدوارم همین دو روزم نیاد اینجا.

بماند که باز یکم از اون پند و اندرز های الکی که، اینجا خوابگاهه و عمومیه و  به هرحال نمیتونی از این رفت و آمد ها در بری، برام ارائه کرد، که خب بیخیال. اما خب امیدوارم نیاد. و نیز واقعا امیدوارم بین خودمون بمونه و دردسر نشه.

ارائه امشبم انقدرررر خوب بود و به دلم نشست که اگه ۲۰ نده، نمیشه.

+ ولی حس حسادت آدما هم یه موقع هایی باعث میشه یه کارایی رو بکنی که تا الان از انجامش طفره می‌رفتی. مثلاً امشب چون احساس کردم همسایه فتنه انگیزم که همششششش سرش به کار و بار منه، یک هزارم درصد ممکنه سعی کنه مخ یه نفری رو بزنه، و خب با اینکه در حال حاضر تکذیب می‌کنم که ممکنه از اون آدمه خوشم بیاد، زنگ زدم  به اون آدم بابت مسئله ای که تا الان نمی‌خواستم و سعی کردم تا حدی اثرات فتنه انگیز اون همسایه رو کم کنم. 

 حالا خانم تا شنید که ما با بچه ها مراسم داریم برگشته میگه همه میتونن بیان؟ تا دیروز به اعلامیه های شبای قبل نگاه نمی‌کرد، حالا واسه من آدم شده.

تو فکرم بود شاید اون آدم رو دعوت کنم ولی هیچچچ دلم نمی‌خواست اون همسایه بفهمه ماجرا رو.  حقیقتا امیدوارم همسایه نیاد اون مراسم رو چون مدیریت  کردن حضورش سخته و نمیخوام از ارتباطاتم با بقیه بخش ها و افراد چیزی بدونه. 

در نهایت ما نمی‌توانیم کسی رو مجبور کنیم که دوستمون داشته باشه، چون یه روز با شوق دیدنش برمیگردیم و میبینیم اتاق خالیه و هیچ اثری از خودش به جا نگذاشته به جز اتاقی که مرتب کرده، کولری که روشن گذاشته و پارچ آبی که گذاشته خنک بشه، بی هیچ دلیلی رفته و حالا باید از زمین و زمان بپرسی که چه اتفاقی رخ داده.  این میتونه یک دوست باشه، کسی که خودش رو یک دوست نشون میده یا هرکس دیگه

پریروز ده صفحه از جلد ۲ زنان کوچک رو شروع کردم، بعد از دیروز تا حالا شاید بیشتر از ۳۰۰ صفحه خوندم، به شدت جذاب و گیرا. و احساساتی که احتمالا یکی دو روز آینده ازش میگم.

یک متنی رو به یک زبان دیگه برای یک بنده خدای عزیزی باید می‌خوندم ویس می‌گرفتم و می‌فرستادم تا ببینه درست می‌خونم یا نه، چند ثانیه اولش رو گوش دادم و دیگه نتونستم ادامه بدم فقط ارسالش کردم:/

الآنم  رو ندارم اصلا وارد اون صفحه چت بشم ببینم نتیجه چیه