دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

دوچرخه

اسم همشهری رو که می‌شنوم یاد همشهری دوچرخه می‌‌افتم. یاد اون ذوق و شوق پنجشنبه ها که به دوچرخه برسی و تموم نشه، حتی یاد اون سه‌چرخه ایکه  ماهنامه بچه ها بود و  آخر هر ماه بهش اضافه میشد. هفته نامه قشنگی بود، آنقدر که تقریبا هنوز آرشیو اون مدتی که می‌خوندم یه جایی توی کمدم داره خاک میخوره و نم میکشه، خیلی وقته نگاهش نکردم، چند وقت پیش خواستم ببینم در چه وضعیه سرچ کردم دیدم مدیران بی لیاقت زمانه نظرش رو متوقف کردن و فقط دارن نسخه الکترونیکی ش رو منتشر میکنن، اونم نمی‌دونم ماهانه است، هفتگیه یا چیه؟ اصلا کیفیت داره؟ اون تحریریه قدیم رو چی. 

فقط هر دفعه اسم همشهری میاد، آرمش رو میبینم، دلم میگیره، حیفه که بچه های الان همچین چیزی رو احتمالا تجربه نمیکنن. 

+ الان یاد سروش بچه ها هم افتادم، نمی‌دونم سر اون چه بلایی اومده.

+ نوشتنش مناسبتی نداشت فقط به مدت دلم میخواست بگم درموردش که قرعه به اسم امروز افتاد با دیدن اسمش.

+++ نو روز خیلی مبارک

1402

ممنون بابت 1402 و امیدوارم که 1403 سالی شاد و در خیر و برکت و سلامتی برای همه باشه 

این مدته که رفتم و برگشتم  زمان خوب و جالبی بود، یه کارایی کردم که شاید در مواقع عادی احتیاط اجازه نمیده، مثل بالا رفتن از صخره ولی خب جالب بود، این بچه ها رو دوست دارم، اون هم اتاقی رو اعصاب هم تقریبا جا به جا شده، ولی اگه مهمان بیاد باید برگرده، ولی خب از رفتنش خوشحال نشدم، ولی راحت شدم. 

بازار گردی با بچه ها هم خوب بود، برنامه های کانون هم قشنگ اجرا شد. یه روز اضافه موندم که خب تجربه شد دیگه اضافه نمونم و سر وقت برگردم. 

از وقتی جریان مراسمی که پرتقال گرفته بود رو فهمیدم سعی کردم هر طوری شده خودم رو برسونم و خوشبختانه شد، قشنگ بود دیدن همه اون آدمایی که بخاطرش اومده بودن و قشنگ تر از همه دیدن لبخندش بخاطر اون اتفاق بود.  و چیزی که به خودم ثابت شد این بود که حتی اگه ندونم چی میشه، حتی اگه گاهی شک کنم به همه چیزی که شاید فقط از طرف منه، حتی اگه گاهی به حضور اون دختر شک کنم که دقیقا این وسط چه نقشی داره، توی اون جمع دقیقا به کدوم یکی از اون دو نفر مربوطه؟ خدای نکرده ربطی به اون داره یا نه؟ 

با همه این سوال های که گاهی تو ذهنم میاد و گاهی مثل الان دیگه نمی‌دونم باید چی کار کنم و چطور بفهمونم بهش، یه چیز به خوبی بهم ثابت شد، اینکه ارزشش رو داره، و این مهمه. 

امشب به دعوت یه بنده خدایی و توی رودربایستی اومدم جشن نیمه شعبان مثلا، مداحشون که نیومده، یه بنده خدایی رفته سخنرانی، یه شش هفت دقیقه ای نشستم ولی دیدم دیگه خیلی داره مزخرف میگه اومدم بیرون تا تموم بشه. واقعا نمی‌فهمم چرا اینجوری بذر نفاق میندازه بین مردم، این مرز بین ما و اونا چیه؟ مگه همه ما با همه تفاوتامون نباید یه ما باشیم؟؟ 

چیه واقعا این تفاوت؟؟ واقعا انقدر سخته قبول کنن که همه انگشتهای یه دست مثل هم نیستند و فرق دارن؟؟؟ حتما باید بگن ما خوبیم اونا بدن؟؟ 

یه بارون قشنگ شدیدی گرفته که نمی‌دونم چه طوری برگردم.

من واقعا چطور یادم رفته بود؟ تکه اضافی پازل رو؟ 

 نمی‌دونم چند وقته ولی انگار خیلی وقته فراموشش کرده بودم، شاید فکر کرده بودم جای خودش رو پیدا کرده، ولی انگار هنوز نه. 

چطور فراموش کرده بودم و آنقدر درد و رنج برای خودم و آدمای عزیزم درست کردم؟ حالا که نگاه میکنم هیچ کدوم از این تکه کاغذا ارزش یه قطره اشک اون آدم رو نداره، حتی اگه برای من مهم باشن. این آدم برای من عزیز تره، حتی اگه امروز باهام حرف نزنه و قهر باشه.

اشتباه من بوده، و باید درستش کنم، باید.